گاندی جایی گفته است: «اگر خواهان تغییر هستید شما باید خود تغییر باشید.» البته این «خود تغییر» را میشود برجستهتر هم کرد: اگر خواهان تغییر هستید، شما باید خود خود خود تغییر باشید. خلاصهاش این میشود که نمیتوانی پاهایت را دراز کنی، آب پرتقالات را زیر کولر یا کنار شومینه - بسته به فصلی که میخواهی تغییر کنی - بخوری و بعد هم بخواهی تغییر کنی. پس هر تغییری هزینههای خودش را دارد و البته در این میان یکی از مهمترین عناصر تغییر، «پذیرش چالش» است.

پذیرش چالش در واقع پاسخ به این پرسش است که اصلاً چرا میخواهم تغییر کنم؟ آدمهایی که میخواهند تغییر کنند، میخواهند از یک وضعیتی به وضعیتی جدید برسند، بنابراین خیلی بدیهی به نظر میرسد کسی که شرایط خود را از هر نظر ایدهآل و بینقص میداند، نیازی به دستکاری و تغییر در خود احساس نکند. دری که موقع باز و بسته شدن صدای ناهنجاری میدهد، ما را مجاب میکند تعمیر یا روغن کاریاش کنیم اما اگر ما این صدا - صدای تغییر- را نشنویم چه؟ مسلماً نیازی به روغن کاری یا تعمیر در احساس نخواهیم کرد، یعنی نیازی به تغییر نخواهد بود. پس مهم است که ما چه زاویه دیدی نسبت به چالشهای شخصیتی، ذهنی و بیرونیمان داریم.
مثلاً آدمهایی که نقاط ضعف، عادتها و افکار منفی خود را نمیبینند یا بدتر از آن، نقاط ضعف خود را به عنوان بخشی از کلکسیون افتخارات خود میبینند و نه تنها شرمنده نیستند بلکه برای داشتن آن چالشها و ضعفها از دیگران تقاضای مدال و درجه و پاداش میکنند، چندان امید نمیرود که بتوانند تغییری در خود ایجاد کنند. تا زمانی که ما درک و تصویر ذهنی درستی از اندوختهها، داشتهها و نداشتههای درونی و بیرونیمان نداریم احتمالاً در برابر تغییر مقاومت خواهیم کرد.بعضیها نکاشته میخواهند درو کنند و بچینند. متأسفانه گاهی ما دچار قیاسهای وحشتناکی میشویم. وقتی درجه علمی، سوابق دانش، ثروت یا موقعیت کسی را میبینیم، گاهی دچار این خطای ذهنی میشویم و گمان میکنیم آن آدمها کاری ندارند و صبح تا شب روی فرش قرمز راه میروند یا کت جادوییای دارند که از جیبهای آن هر روز موقعیت برتر اجتماعی، مدالها، سوابق علمی و اعتبارهای مالی بیرون میتراود، در صورتی که ما عموماً به آن عرق ریختنهایی که پشت آن فرش قرمز یا آن موقعیت برتر وجود دارد، بیاعتناییم و به عبارتی، پشت صحنه را به هیچ میانگاریم.
شاید چیزی به اندازه «احساس دانای کل بودن» ترمز تغییرات را نکشد. آدمهایی که خودشان را عقل کل میدانند آیا نیازی به مشاوره و کمک خواستن از دیگران برای تغییری در خود یا آنچه به دنبالش هستند میبینند؟ هر چقدر ما خود را جامعالاطراف و همه فن حریف و متخصص در همه چیز میدانیم کمتر به مشاوره تن میدهیم و کمتر از دیدگاههای متخصصان و صاحبنظران بهره میبریم. مثلاً ممکن است کسی در رأس یک شرکت بزرگ تجاری باشد و کارمندان بسیاری زیر دست او کار کنند و به بسیاری از آدمها هم مشاوره بدهد، اما همان فرد در زندگی خانوادگی خود با چالشی روبهرو باشد که نتواند به تنهایی آن چالش را حل کند.نکته حیاتی دیگر در تغییر، خوب گوش کردن است. میشود آدمی به صداهای اطراف خود و درونش خوب و دقیق گوش ندهد و تغییر کند؟ متأسفانه گاهی ما از این هنر بزرگ بیبهرهایم. صداهای زیادی در بیرون و درون ما وجود دارد و نمیتوان با بیاعتنایی به این صداها کارها را سامان داد. مدیری که میخواهد در سازمان خود تغییری بنیادین به وجود بیاورد، آیا بدون شنیدن صداهای مدیران و کارمندان خود میتواند این تغییر را ایجاد کند؟ جز این است که او این تغییر را به واسطه مدیران و کارمندان خود میتواند بهوجود بیاورد؟ پس چگونه میشود پذیرفت که آن مدیر بدون شنیدن حرفها و موضعها این تغییرات را بهوجود بیاورد؟ حتی اگر این تغییر، تغییری شخصی باشد، باز هم شنیدن صداهای درون و بیرون خودمان برای رسیدن به آن تغییر اجتنابناپذیر خواهد بود.
نکته مهم دیگر که باید به آن توجه کرد «زمان مفید تغییرات» است. فرصت ما برای تغییرات همیشه فراخ نیست. گاهی زمان تغییر بسیار اندک است، پس زمان عنصر کلیدی و مهمی است و نمیشود دست کم گرفت، بنابراین هرچقدر «تغییرات در زمان مساعد» اتفاق بیفتد به نتایج بهتری خواهد رسید. مولانا در مثنوی معنوی داستان مردی را حکایت میکند که بر سر راه مردم خار کاشته بوده. خارهایی که باعث رنجش عابران شده بود و هرچه به او تذکر میدادهاند که خارها را از سر راه بردارد او امروز و فردا میکرد، غافل از اینکه هر روز و هر سال که میگذرد ضعیفتر میشود و آن درختچههای خار بیشتر ریشه میدوانند، زاد و ولد میکنند و عمیقتر به زمین میچسبند. مولانا در شرح بطنیتر این حکایت میگوید خصلتهای تاریک و منفی آدمی به آن درختچههای خار میماند. تا زمانی که آن عادتهای تاریک در ذهن آدمی ریشههای محکمی ندوانیدهاند میتوان آنها را بهراحتی از ذهن و زندگی بیرون کشید اما هرچقدر در این باره تعلل کنیم و زمان را از دست بدهیم درافتادن با آن عادتها و تمناهای تاریک دشوارتر خواهد بود. پس اگر دنبال تغییر هستیم تا آنجا که میتوانیم «خودمان را از سندرم شنبهزدگی رها کنیم.»ما همچنان که در سه زمان مألوف و آشنا زندگی میکنیم و ذهنمان بین زمان حال و گذشته و آینده در تردد است، برای تغییر هم به سه مدل از رفت و آمد ایدهها و تصمیمها و هدفگذاریها نیاز داریم. هر تغییری نیاز به هدف گذاریهای کوتاه مدت، میان مدت و بلند مدت دارد. آدمهایی که برای تغییرات، هدفگذاریهای بلندمدت ندارند، عملاً افق و چشماندازی ندارند، در حالی که هدفگذاری بلند مدت به ما گوشزد میکند که میخواهیم به کجا برویم و به کجا برسیم. بسیاری از ما گمان میکنیم داشتن برنامههای مثلاً پنجساله کلان فقط برای یک کشور یا یک سازمان بزرگ موجه و ممکن است و نوشتن برنامه بلندمدت شخصی را فانتزی ولوس میدانیم.

اگر هدفگذاری بلندمدت را به مثابه قله یک کوه بدانیم، هدفگذاری کوتاه مدت گامهای کوچکی است که ما به سمت قله بر میداریم و هدفگذاری میانمدت هم اتراقگاهها و جانپناهها و ایستگاههایی است که تا رسیدن به آن قله مطلوب به صورت موقت در آنها قرار میگیریم بنابراین هر کدام از این هدفگذاریها در جای خود مهم و مطلوب است و نباید دستکم گرفته شود. مثلاً اگر هدفهای کوتاه مدت جدی گرفته نشود، احتمال اینکه ما دچار بلندپروازیهای رؤیایی و فانتزیگونه شویم زیاد خواهد بود. هدفگذاری کوتاهمدت پای ما را همچنان روی زمین نگهمیدارد و ما را پیش میبرد.
اگر تغییر را یک گیاه ترد و تازه تصور کنیم، از مهمترین آفتهایی که میتواند این گیاه را تهدید کند «میل بازگشت به وضعیت اول» است. در فیزیک به این حالت، اینرسی میگوییم، میل اشیا به سکون و ایستایی. اما متأسفانه این حالت فقط مربوط به اشیا نمیشود. ما آدمها هم گاهی دچار این میلها هستیم و مثل ماشینی عمل میکنیم که تا زمانی که هُلاش میدهند حرکت میکند اما به محض اینکه آن فشار از روی ماشین برداشته میشود ماشین به سرعت تمایل دارد بایستد.اگر میخواهیم به دنبال تغییر باشیم حتماً نیاز به الگوهایی داریم. همچنان که یک خطاط از استاد خود سرمشق میگیرد و خط خود را آرام آرام به سمت یک خط خوش و عالی ارتقا میدهد ما هم در مدیریت تغییرات به سرمشق الگوهای مهم زندگیمان نیاز داریم.
حتی اگر میزان تغییراتی که ما میخواهیم در ذهن و زندگیمان بدهیم به نظر چندان عمیق و بزرگ نباشد بدون داشتن الگوها راه به جایی نخواهیم برد. الگوها کمترین کاری که میکنند، فاصله ما را با مطلوبها نشان میدهند و در گام بعدی پیمودن این فاصله را شدنی و دست یافتنی میکنند.
کسی که در یک مستند میگوید نه پسانداز مالی عظیمی داشته و نه میراث خانوادگی، اما توانسته از صفر شروع کند و بهتدریج کسب و کاری راه بیندازد، در واقع ذهن ما را نسبت به ثروت آفرینی تصحیح میکند که گمان نکنیم هر کسی کسب و کاری راه انداخته و موفق بوده، پشتوانههای مالی عظیم یا رانتهای عجیب و غریب داشته است.
شاید این حکایت معروف را شنیدهاید اما برای کسانی که میخواهند تغییر کنند، درونمایه این حکایت احتمالاً کهنه نخواهد شد بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: «کودک که بودم میخواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است، من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانوادهام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم میفهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید میتوانستم دنیا را هم تغییر دهم.»

لیدا حسن زاده